سر افراختن. گردن کشیدن. برخاستن. بالا رفتن: سر فرازد چو نیزه هر مردی که میان جنگ را چو نیزه ببست. مسعودسعد. سرفکنده شدم چو دختر زاد بر فلک سر فراختم چو برفت. خاقانی. ، فخر کردن. بالیدن: سر برآوربه سر فراختنی در جهان خاص کن به تاختنی. نظامی
سر افراختن. گردن کشیدن. برخاستن. بالا رفتن: سر فرازد چو نیزه هر مردی که میان جنگ را چو نیزه ببست. مسعودسعد. سرفکنده شدم چو دختر زاد بر فلک سر فراختم چو برفت. خاقانی. ، فخر کردن. بالیدن: سر برآوربه سر فراختنی در جهان خاص کن به تاختنی. نظامی
کار فروش شمع. شمعفروشی، مخفف شمع افروختن. شمع روشن کردن: بفرمود تا شمع بفروختند به هر سوی ایوان همی سوختند فردوسی. به طیبت کردن ار شمعی فروزی ازآن طیبت چو شمعی هم بسوزی. عطار. رجوع به شمع برافروختن شود
کار فروش شمع. شمعفروشی، مخفف شمع افروختن. شمع روشن کردن: بفرمود تا شمع بفروختند به هر سوی ایوان همی سوختند فردوسی. به طیبت کردن ار شمعی فروزی ازآن طیبت چو شمعی هم بسوزی. عطار. رجوع به شمع برافروختن شود
مخفف برافروختن. روشن کردن. مشتعل ساختن. شعله ور ساختن: هر آن شمعی که ایزد برفروزد هر آن کس پف کند سبلت بسوزد. بوشکور. ز نفطسیه چوبها برفروخت بفرمان یزدان چو هیزم بسوخت. فردوسی. برفروز آذر برزین که در این فصل شتا آذر برزین پیغمبرآذار بود. منوچهری. چنان تف ّ خنجرجهان برفروخت که بر چرخ ازو گاوماهی بسوخت. (گرشاسب نامه). چراغی کو شبم را برفروزد به از شمعی که رختم را بسوزد. نظامی. چو شمع شهد شیرین برفروزد شکر در مجمر آنجا عود سوزد. نظامی. نبینی برق کآهن را بسوزد چراغ پیرزن چون برفروزد. نظامی. شبی مست شد آتشی برفروخت نگون بخت کالیو خرمن بسوخت. سعدی. دگر دیده چون برفروزد چراغ چو کرم لحد خورد پیه دماغ. سعدی. ، منسوب به برف. برفدار. (ناظم الاطباء). - شیر برفی، شکل شیر که از برف سازند. - مثل شیر برفی، غیراصیل و ساختگی. - هوای برفی، هوای مستعد باریدن برف
مخفف برافروختن. روشن کردن. مشتعل ساختن. شعله ور ساختن: هر آن شمعی که ایزد برفروزد هر آن کس پف کند سبلت بسوزد. بوشکور. ز نفطسیه چوبها برفروخت بفرمان یزدان چو هیزم بسوخت. فردوسی. برفروز آذر برزین که در این فصل شتا آذر برزین پیغمبرآذار بود. منوچهری. چنان تَف ّ خنجرجهان برفروخت که بر چرخ ازو گاوماهی بسوخت. (گرشاسب نامه). چراغی کو شبم را برفروزد به از شمعی که رختم را بسوزد. نظامی. چو شمع شهد شیرین برفروزد شکر در مجمر آنجا عود سوزد. نظامی. نبینی برق کآهن را بسوزد چراغ پیرزن چون برفروزد. نظامی. شبی مست شد آتشی برفروخت نگون بخت کالیو خرمن بسوخت. سعدی. دگر دیده چون برفروزد چراغ چو کرم لحد خورد پیه دماغ. سعدی. ، منسوب به برف. برفدار. (ناظم الاطباء). - شیر برفی، شکل شیر که از برف سازند. - مثل شیر برفی، غیراصیل و ساختگی. - هوای برفی، هوای مستعد باریدن برف